لاستیک چرخ دوچرخهام که باد نداشت، تلمبه را برمیداشتم و بادش میکردم، گاهی باز کج و کوله میشد، خالی میشد.
میفهمیدم خاری، میخی، تیغی چیزی فرو رفته و تایر را سوراخ کرده، دل و رودهی لاستیک را میریختم بیرون، توی تشت آب بالا و پاییناش میکردم تا آن حبابهای ریز پیدا شود و سوراخ را پیدا کنم.
توی جعبه ابزار بابا همه چیز پیدا میشد، از شیر مرغ تا جان آدمیزاد.
اول از یک چسب مایع استفاده میکردم، بعد آن یکی که شبیه چسب زخم بود.
پروسهی عجیبی داشت این پنچرگیری من خوب بلدش بودم.
در واقع اول که بلد نبودم، نیاز باعث شد یادش بگیرم، نمیشد هر بار که چرخش پنچر میشد منتظر بمانم بابا دوچرخه را پشت ماشین بار بزند و ببرد پنچرگیری کند و به خانه برگرداند، صبرش را نداشتم.
همین شد آستین بالا زدم و به هر جان کندنی بود یادش گرفتم.
زندگی هم گاهی چرخش پنچر میشود، یکهو توی وجودت چیزی خالی میشود، مثل موبایل که شارژ خالی میکند، یک روزهایی پُر میشوی از غصه، بیانگیزگی، فکرهای مزخرف.
سخت است همت کردن، آستین بالا زدن و آن سوراخ را پیدا کردن، اما شدنیست. شما که کمتر از یک دختر بچه ده یازده ساله نیستید، هستید؟
[…] زندگی هم گاهی چرخش پنچر میشود […]