••
خاطرات شهدا
هوا تاریک شده بود، که به مقرمان در حماه سوریه رسیدیم
سرمای هوا یک طرف،قطع برق هم یک طرف،حسابی به زوقمان خورده بود موقعیت مناسبی
برای معرفی خودمان به فرماندهی هم نبود تصمیم گرفتیم یک جایی برای خواب پیدا کنیم
یکی از بچه ها چندتا پتو روی یک دستش بود و بین بچه ها تقسیم میکرد
رفتم جلو دیدم آقامهدی خودمان است گفتم حاج مهدی شما کجا اینجا کجا
لبخندی زد و گفت
آمدم برای کمک به بچهها پتومیدم،غذا درست میکنم،خلاصه هرکاری داشتی بهم خبر بده
گفتم قربونت بشم آقا همین طور خیلی خوبه،اگه یه چایی هم بدی که دیگه خیلی عالی میشه
چایی رو برام آورد
وقتی خواستیم بخوابیم یکی از بچه ها گفت فردا قراره فرمانده بیاد برای سخنرانی
فردا صبح مهدی امد و با بچه ها سلام علیک کرد
پیش خودم گفتم شاید مهدی آمده حرف بزند تا بعدش فرمانده بیاد؛اما کـم کـم توضیحات
مهدی مهم تر شدو جزء به جزء منطقه و وظیفه اصلی تک تک ما که حفظ جاده بود را توضیح می داد
از حرفهایش فهمیدم فرماندهی مقردست خود آقا مهدی است
به تواضع و حال خوب دلش غبطه خوردم
قسمتی از کتاب جاده سرخ
شهیدآقامهدی حسینی
اضافه کردن نظر