تلنگر
داستان
: گویند: «صاحب دلى، براى اقامهی نماز به مسجدى رفت.
نمازگزاران، همه او را شناختند؛ پس، از او خواستند که پس از نماز، بر منبر رود و پند گوید…
پذیرفت…
نماز جماعت تمام شد، چشمها همه به سوى او بود.
مرد صاحب دل برخاست و بر پلهی نخست منبر نشست.
بسم اللّٰه گفت و خدا و رسولش را ستود.
آنگاه خطاب به جماعت گفت: «مردم هرکس از شما که مىداند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد، برخیزد»
کسى برنخاست.
[دوباره] گفت: «حالا هرکس از شما که خود را آمادهی مرگ کرده است، برخیزد»
باز هم کسى برنخاست.
گفت: «شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید؛ امّا براى رفتن نیز آماده نیستید.».
صاحب دلى، براى اقامهی نماز به مسجدى رفت

اضافه کردن نظر