۲۳ ذیالحجه
بخش_اول
سراسیمه آمده بود و بی توقف. پریشان و آشفته حال، به خیمه گاه رسید و به جستجوی قافله سالار،از سویی به سویی روان شد و او را خواند. کاروانیان در اطراف او حلقه زدند •••
••• ولی او، لَب از لَب نگُشود •••
قافله سالار از خیمه برون آمد و با نگاه به چهرۀ پرسشگر یاران، به مرد نزدیک شد.
••• مرد، نفس نفس زد و لبان خشکیده به زبان تر کرد •••
+ مرد گفت:
“صلوات خدا بر جدّت. خبری دارم که اگر بخواهید در خفا بگویم.”
– گفت:
“خَلوت و جَلوت من با یارانم یکی است.”
+ گفت:
“خبر از مصیبت است.”
قافله سالار، کاسه ای آب طلبید و به او داد.
••• مرد نوشید و نفس تازه کرد •••
– قافله سالار گفت:
“حالا بگو چه شده؟”
+ مرد گفت:
“در حالی از کوفه خارج شدم که مسلم بن عقیل و هانی بن عروه را کُشته بودند، و با ریسمانی به پایشان، در کوچه و بازار می کشیدند.”
نفس ها در سینه ها ماندند و سکوت بود و سکوت، و نگاه مبهوت کاروانیان.
و قافله سالار پی در پی تکرار کرد.
– گفت:
“إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ”
ادامه دارد • • •
● ۷ روز تا محرم ●
● ۱۵ روز تا تاسوعا ●
روایت_کاروان_عشق
اضافه کردن نظر