🔰جُون، زُهیر بن قین را همراه بود تا به خیمۀ قافله سالار رسید. زهیر ایستاد، به نگاه و برانداز خیمه گاه
بُریر گفت:
“تعلل می کنی زُهیر؟”
زُهیر بن قین، در سکوت پا به پا شد
گفت:
“اِباء دارم به شمشیر من خون مسلمانی بر زمین بریزد.”
عابس بن شبیب شاکری، به آهستگی قدم برداشت، بازوان او را در دست گرفت و چشم در چشم او مهربانی را هدیه کرد.
عابس گفت:
“یاران او هم مسلمانند برادر.”
زُهیر گفت:
“بر منکرش لعنت. اما این جماعت به گِرد کسی حلقه می زنند که صدای رساتری دارد.کافی است فریادی بلندتر از صدای او بشنوند.”
این را گفت و وارد خیمۀ قافله سالار ش و بُریر و عابس، به انتظار ماندند.
لحظات سپری شد
🔸پردۀ خیمه کنار رفت و زُهیر، برافروخته از خیمه برون آمد.
نگاه مات و مبهوت زُهیر، به بُریر و عابسپیوند خورد.🔸
بُریر گفت:
“چه شد زُهیر، با ما می آیی؟”
چشمانش به اشک نشست
گفت:
“نه تنها خورشید و سنگریزههای بیابان، بلکه تمام عالَم او را میخواند”
” به خدا قسم در شرق و غرب عالم، جز او فرزند پیامبری نیست ”
● ۸ روز تا محرم ●
[…] جز او فرزند پیامبری نیست […]