سرما پسرک را کلافه کرده بود سر جایش درجا میزد ته تفنگ میخورد زمین و قرچ قرچ صدا میداد.
ماشین تویوتا جلوتر ایستاد، احمد پیدا شد و گفت: تو مثلاَ نگهبانی این جا؟ این چه وضعشه؟ یکی باید مراقب خودت باشه میدونی این جاده چقدر خطرناکه؟ دست هایش را توی هوا تکان میداد مثل طلب کارها حرف میزد و میآمد جلو، ببینم تفنگتو، تفنگ را از دست پسر بیرون کشید، چرا تمیزش نکردهای؟ این تفنگه یا لوله بخاری؟
پسر تفنگ را پس گرفت و مثل بچه ها زد زیر گریه، تو چطور جرئت میکنی به من امر و نهی کنی، میدونی من کیام؟ من نیروی برادر احمدم اگه بفهمه حسابتو میرسه، بعد هم رویش را برگرداند و گفت: اصلاَ اگه خودت بودی میتونستی توی این سرما نگهبانی بدی؟ احمد شانه هایش را گرفت و محکم بغلش کرد، بی صدا اشک میریخت و میگفت: تو رو خدا منو ببخش، پسر تقلا میکرد شانه هایش را از دست های او بیرون بکشد، دستش خورد به کلاه پشمی احمد، کلاه افتاد و احمد را شناخت، سرش را گذاشت روی شانهاش و گریه کرد.
جاویدالاثر_احمد_متوسلیان
اضافه کردن نظر