خاطره از شب اعزام
نقل از همکار و همرزم شهید سیدرضا طاهر
ساعت حدوداً ۹ شب بود ۱۴ فروردین ۱۳۹۵، که دیدم گوشیم زنگ میخوره
سیدرضاطاهر بود
فرمانده دسته
سلام سیدجان خوبی؟ چه خبر؟
سلام، خوبی؟
جانم سید در خدمتم
خبر داری؟
چه خبری سید؟
امشب یا فردا پروازه
پرواز کجا؟؟ اونور ؟ جعفر طیار؟
آره
چه بی خبر ؟
حسین تو توی لیست نیستی بخاطر فوت پدرت اگه امکان داره من و میثم رو برسون آخر شب
چشم سیدجان، حتما
ممنون؛ منتظریم؛ خوابت نبره؛ یاعلی
چشم؛ یاعلی
حدوداً ساعت یک شب شده بود
من رفتم دنبال میثم و بعدشم رفتیم دنبال سیدرضا
داداش میثم اومد و ازمون چندتا عکس یادگاری جلو در خونه سیدرضا گرفت وحرکت کردیم به سمت پادگان
تو پادگان کنار سید که رو تخت دراز کشیده بود، نشستم و آخرین عکسم رو باهاش گرفتم
آخرین عکس یادگاری من و سیدرضا
وَه که جدا نمیشود؛ نقـشِ تو از خیالِ من
تا چه شود به عاقبت؟ در طلبِ تو حالِ من
اضافه کردن نظر