یک داستان یک پند ۸۸۶
۹۹ ۰۲ ۱۰
محسن و حسن برادر هستند محسن وضع مالیاش خوب است، او بنگاه معاملات خودرو دارد حسن در محلهشان یک مغازه بقالی کوچک دارد
در مجلسی نشستهایم که حسن بر سر پسرش داد میزند که گوشی را بگذار جیبات و یک چشمغرّه هم به او میرود پسر سریع گوشی در جیبش میگذارد محسن میگوید حسن با پسرت مهربان باش و برخورد تندی نکن، او نوجوان است و مغرور میترسم روزی از دست این اخلاق بد تو، از خانه فرار کند
️حسن میگوید محسن تو هرگز سر فرزندت داد نزن شک ندارم اگر یک داد بزنی سر تو داد میزند و جواب سربالا به تو میدهد محسن میگوید مگر حق دارد داد بزند الان که زمان قدیم نیست، تو چرا نمیترسی وقتی سر پسرت داد میزنی؟
حسن میگوید برادر به یاد داری در ایام جوانی پدرمان سرت داد میزد و تو هم سرش داد میزدی ولی به من سیلی هم میزد، صورتم را برنمیگرداندم نگاهش کنم؟
من دلم قرص است فرزندم به اراده و قانون خداوند نمیتواند صدایش را بر من بالا ببرد ولی تو دلت قرص نیست، نباید هم باشد
داستان ها و پندهای اخلاقی
اضافه کردن نظر